شش یا هفت ساله بودم و دست در دست پدر و مادر، در کوچههای پیچ در پیچ محله امامزاده یحیی، به سمت منزل پدر بزرگ میرفتیم. کوچههای باریک با جوی کوچکی که از میانشان میگذشت و بازارچه باغ «پِستهبک»، با آن سقفی که داشت و بوی شیرمال تازه را در خود نگه میداشت.
نرسیده به کوچه پدر بزرگ، حمام قدیمیای قرار داشت که با ده – بیست پله به زیرزمین میرفت؛ همانجا که «مسعود کیمیایی»، صحنههایی از فیلم «قیصر» را در آن فیلمبرداری کرده بود. بالای سر حمام، مسجد محقر و کوچکی است که آن سالها، آقا آنجا نماز میخواند. آقا نام بزرگی داشت و در دنیایِ کودکیِ من، با آن قد بلند و آن عمامه سیاهِ بزرگ و ریش سپیدِ پُر اُبهتاش، گرچه خمیده شده بود، دست نیافتنی مینمود. میگفتند که آقا چندین خانواده بهایی محله امامزاده یحیی را که از بازاریهای سرشناس بودند، مسلمان کرده است؛ در بحبوحه انقلاب.
نخستین برخورد من با این اسم، در همین سن و سال بود. بزرگتر که شدم، یکبار که به ساندویچی رفته بودیم، دیدم روی شیشه نوشتهاند: «این اغذیه فروشی متعلق به اقلیتهای دینی است.»
از پدرم پرسیدم : «اقلیت دینی یعنی چی؟»
گفت: «به مسیحی، یهودی و بهاییها را که در میان اکثریت شیعه زندگی میکنند، میگویند اقلیت دینی.»
از پدرم درباره بهاییان پرسیدم. او توضیح داد که آنها بر خلاف شیعه، اعتقاد دارند که امام زمان ظهور کرده است. در ادامه هم داستانی از نخستین برخوردش با بهاییان برای من تعریف کرد.
پیش از انقلاب، پدر من دوستی بهایی داشته. او که در خانوادهای شیعه به دنیا آمده، درباره بهاییت کنجکاو بوده و از دوستش، در مورد دیانت بهایی و آیین و رسوم مذهبی ایشان پرسو جو کرده.
پدرم برای من تعریف کرد که داشتن یک دوست بهایی در خانواده او خیلی عجیب بوده و کسی از این موضوع خبر نداشته است. پیش از انقلاب هم تبلیغات منفی بسیاری علیه بهاییان انجام میشده. مثلاً اینگونه در میان مردم عامی و کمسواد رواج داده بودند که بهاییها ازدواج میان خواهر و برادر را حرام نمیدانند.
پدرم درباره آیینها و اعتقادهای دیانت بهایی تا اندازهای که از دوستش شنیده بود، برای من گفت اما آنچه بیش از همه او را به بهاییان جذب کرده بود، این بود که بهاییان دروغ نمیگویند.
هنوز به روشنی در خاطرم هست که پدرم با چه قاطعیتی از این میگفت که یک بهایی دروغ نمیگوید. تصویری که پدرم از بهاییها برای من ساخت اگرچه از دید یک شیعه دوازده امامی بود، اما بسیار انسانی و همدلانه بود. این بود که من همیشه از کنار تبلیغات ضد بهایی عبور میکردم.
سالها گذشت و من هرگز با یک مؤمن به دیانت بهایی برخورد نداشتم تا این که سرنوشت و اتفاقهای سال هشتاد و هشت، من را به گوشهای انداخت که با شماری از آنها آشنا شدم.
من با نخستین دوست بهاییام در زندان اوین و بند ۳۵۰ آشنا شدم. پیمان کشفی چند سالی از من بزرگتر بود. دانشآموخته مهندسی (اگر اشتباه نکنم) از دانشگاه مجازی بهاییان بود. به دلیل بهایی بودن از رفتن به دانشگاه محروم شده بود و بهخاطر برگزاری محفل دینی بهایی دستگیر شده بود و با حکم سنگین، به زندان افتاده بود. وقتی به اتاق ما پا گذاشت از بچهها شنیدم که بهایی است. پیمان احساس خاصی را در من برنیانگیخت جز این که من تا آن روز یک بهایی ندیده بود.
در جامعهای که شهروندانش در معرض بمباران بیپایانی از اتهامهای یکسویه و پاسخ داده نشده علیه بهاییان قرار دارند، وقتی در یک فضای کوچک مجبور به زندگی در کنار این «دیگری» هستی، ناخودآگاه او را زیر نظر خواهی گرفت.
پیمان از ابتدا با همه یکسان گرم میگرفت. در کارهای اتاق مشارکت بالایی داشت و حتی بیشتر از وظیفهای که به او سپرده میشد، همکاری میکرد. حتی اگر نوبتش هم نبود، ظرف نشسته یا سفره پهن مانده را بیسر و صدا جمع میکرد و این رفتار او، حتی گاهی باعث اعتراض من میشد:
- پیمان جان! تو از آن آدمها هستی که آخر فیلم شهید میشوند!
به مرور مجذوب شخصیت و منش پیمان شدم. چیزی که من را جذب او کرد، آرامش و متانتی بود که در رفتار و همه شئون شخصیت او دیده میشد. آنقدر آرام و شمرده با تو صحبت میکرد و چنان همدلیای در گفتوگو با تو نشان میداد که دوست داشتی ساعتها با او گفتوگو کنی.
اینطور بود که من از روزهای نخست هم اتاقی شدن با او رفیق شدم و ساعتهای زیادی را با هم سپری میکردیم. در مورد ادبیات، شعر و موسیقی بحث میکردیم. گاه که صحبت به آداب و رسوم زندگی میرسید، از پیمان میخواستم برای من در مورد باورهای بهایی صحبت کند، ولی احساس میکردم که پیمان از صحبت کردن درباره دیانت خود طفره میرود.
یک بار به او اصرار کردم که برایم از بهاییت بگوید. او توضیح داد که پیش از قدم گذاشتن به بند ۳۵۰، از سوی مسوولان زندان و ...، به بهاییها هشدار داده میشود که از اختلاط با زندانیهای دیگر خودداری کنند و گرنه برایشان پرونده جدیدی با موضوع تبلیغ بهاییت ساخته میشود؛ زندان در زندان! ولی مگر چارهای هم بود؟ بیست و چهار ساعت شبانه روز، هفت روز هفته، سی روز ماه و دوازده ماه سال را ما با هم در یک اتاق بیست متری حبس بودیم. یعنی حق صحبت کردن با هم را نداشتیم؟!
به هر ترتیب، من و پیمان تا زمانی که من در ۳۵۰ بودم با هم دمخور و همصحبت بودیم. البته چیز زیادی در مورد دیانت بهایی از او نشنیدم. شاید در مورد پنج یا شش موضوع بود که از او خواستم برایم توضیح بدهد.
نخستین چیزی که برایم توضیح داد رسم و رسوم نامزدی و ازدواج در دیانت بهایی بود و من در مورد حقوق زن، حق طلاق، سقط جنین، ازدواج دو همجنس، نوشیدن الکل، عبادتهای بهایی، ترک واجبات، عمل به محرمات بهاییت و یکی دو موضوع دیگر از او پرسیدم.
هرگز اصراری از سوی پیمان برای تبلیغ دیانت بهایی احساس نکردم و تا چیزی از او نمیپرسیدم از بهاییت نمیگفت، اما هرچه زمان بیشتری از دوستی من و پیمان میگذشت، بر شرم و خجالت من به عنوان یک مسلمان و شیعهزاده افزوده میشد: چرا همکیشان من چنین ظلم و بیعدالتیای را در مورد بهاییان روا داشته و میدارند؟
برخی میگویند از دید جمهوری اسلامی بهاییان شهروند درجه دوم هستند اما چیزی که من دیدم این بود که جمهوری اسلامی اساساً برای بهاییان حق حیات قائل نیست، جان و مال بهاییان را برای دیگر شهروندان مباح کرده و یک بهایی، مالک دارایی و حتی سرنوشت خود نیست. من نگاه نمیکنم به این که مسوولان جمهوری اسلامی چه ادعایی میکنند. چیزی که با چشمان خودم دیدم بیشرمانهترین رفتار یک انسان با همنوع خود در قرن بیست و یکم است.
در دورانی که دیگر بشر به این بلوغ و شعور رسیده است که رنگ پوست و باور مذهبی هیچکس دلیل برتری او بر دیگری نیست، به هیچوجه درک نمیکنم که چرا یک انسان بهایی در ایران، حق تحصیل و حتی داشتن قبرستان را ندارد. یعنی آنها از آب و خاک ایران سهمی ندارند؟
من از ابتدای آشنایی با پیمان سرشار از سؤال شدم. سوالهایی که حتی تا امروز پاسخی برایشان نیافتهام. دلیل این رفتارهای حکومت و برخی افراد را نمیفهمم و هر چه هم که بیشتر میخوانم، پرسشهایم همچنان بیجواب باقی میمانند.
***
پیمان کشفی، شخصیتی صلحطلب و آشتیجویانه داشت. بارها و بارها از او برای ظلمی که بهشان میشود عذرخواهی کردم ولی به یاد ندارم که کوچکترین نفرت یا حتی اندک بغضی نسبت به بازجوها و کسانی که باعث به زندان افتادن او شده بودند، داشته باشد.
به او میگفتم: «برای من جالب است که اگر این جهان زیر و رو شود، تو هیچ واکنشی نداری.»
به صورت من لبخند میزد و جمله معروف «کورت ونهگات جونیور» را تکرار میکرد: «بله! ... رسم روزگار چنین است! »
- پیمان! من شرم دارم تا زمانی که تو زندانی جهل همکیشان من هستی، بگویم که انسانام!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر