جناب قدوس با شور و شعف در شهر شيراز شروع به تبليغ امر جديد نمود. اما خيلي زود با مخالفت ملايان
و حاكم استان روبرو گرديد. حاكم شهر كه مردي شرير و ظالم بود، دستور داد كه جناب قدوس و يكي از
همراهان ايشان را دستگير نمايند. او دستور داد تا محاسن آن دو نفس مقدس را سوزانده و بيني ايشان را سوراخ و
تا مردم » ريسماني از آن رد كرده و به اصطلاح مهار نمايند و دركوچه و بازار شهر در جلوي انظار مردم بگردانند
« عبرت بگيرند و بدانند كه هر كه كافر شود سزايش اين است
پ س از تحمل اين اهانتها جناب قدوس و همراهشان را از شهر شيراز بيرون كردند و به آنها گفتند اگر
برگرديد به عذاب شديد مبتلا و به دار آويخته خواهيد شد. اين دو نفس مقدس به واسطه اين بلايا افتخار اين را
يافتند كه اولين افرادي باشند كه در ايران در راه امر جديد مورد اذيت و آزار قرار مي گيرند. حضرت عبدالبهاء جل
ثنائه درباره هزاران نفوسي كه بعدها در راه حضرت باب شكنجه و آزارديدند چنين مي فرمايند:
آن نفوس مقدسه دچار آلام بي منتهي و بلاياي لاتحصي شدند در كمال صلابت در برابر »
امتحانات و افتتانات استقامت فرمودند. هزاران تن مبتلاي سجن، شكنجه، زجر و آزار
شدند و به مقام شهادت نائل آمدند. منازلشان غارت و تخريب گرديد، اموالشان مصادره
شد. در كمال سرور حيات مقدس خويش را فدا نمودند و تا نفس اخير بر ايمان خويش
«. ثابت قدم ماندند. اين نفوس نفيسه سرُج عرفانند و انجم مضيئه درافق اراده الله
حاكم به اذيت و آزار قدوس و همراهانش اكتفا ننمود، متعرض حضرت باب نيز شد. و مأموري چند از
شيراز، از سواران خاص خود به بوشهر فرستاد و دستور داد كه سيد باب را دستگيركنند و با غُل و زنجير به شيراز
بياورند. در بين راه مأمورين حضرت باب را ملاقات نموده كه از بوشهر حركت كرده و به سمت شيراز مي آمد.
رئيس سواران چنين حكايت كرده است:
چون به هم رسيديم، جواني تحيت گفت و سلام كرد و از ما پرسيد كجا مي رويد؟ من »
نمي خواستم مأموريت خودم را به او بگويم. درجواب گفتم حاكم فارس ما را براي كار مهمي به
حاكم فارس شما را فرستاده كه مرا دستگير كنيد. » : اين طرفها فرستاده. آن جوان خنديد و فرمود
اينك من حاضرم هر طور مأمور هستيد رفتار كنيد. من خودم نزد شما آمدم و خود را معرفي
من خيلي متعجب و سرگردان شدم كه «. كردم تا براي يافتن من زحمت نكشيد و مشقّت نبينيد
چگونه اين جوان با اين صراحت و استقامت خود را معرفي مي كند و خويش را گرفتار بلا
مي سازد. حيات و سلامتي خود را در خطر مي اندازد و سعي كردم كه آن همه را نديده و نشنيده
قسم به خداوندي كه انسان را » : انگارم و از او بگذرم. وقتي خواستم بروم نزديكتر آمد و فرمود
خلق كرده و او را بر جميع موجودات فضيلت داده و قلبش را محلّ تجلّي انوار عرفان و محبت
خويش ساخته كه من از اول عمر تا كنون جز به راستي لب نگشوده ام. هميشه خير ديگران را
خواسته ام و راحتي خود را فداي خلق خدا كرده ام و باعث غم و اندوه هيچكس نشده ام. من
مي دانم كه شما براي دستگير كردن من مي رويد نخواستم به زحمت بيفتيد و مسؤول حاكم
«. بشويد. آمدم خودم را معرّفي كردم اكنون مأموريت خود را انجام دهيد
از استماع اين بيانات بي اختيار از اسبم پياده شدم. ركاب اسب او را بوسيدم وگفتم: اي فرزند
پيغمبر اي نور چشم رسول الله قسم به آن كسي كه تو را آفريده و اين درجه و مقام عالي را به تو
داده كه عرض مرا بشنوي و تضرع و زاري مرا بي اثر نگذاري. خواهش دارم از همين جا به هر جا
كه مي خواهي بروي و در محضر حاكم تشريف نبري. زيرا اين شخص مردي ستمكار و پست
است. مي ترسم تو را اذيت كند. من نمي خواهم كه جواني مثل تو از اولاد پيغمبر گرفتار ستم و
در مقابل اين نجابت و اصالتي كه از تو ظاهر شد، اميدوارم » : خشونت اين ظالم شود... فرمود
خداوند تو را مورد رضاي خود قرار دهد لكن هيچ وقت از قضاي الهي روگردان نيستم خدا
پناه من است، ملجاء من است، يار و ياور من است، تا آخرين ساعتي كه مقرر شده هيچ كس
نمي تواند به من اذيت برساند و برخلاف خواست خدا كاري بكند. وقتي آن ساعت مقرر برسد
چقدر خوشحال مي شوم كه جام شهادت را در راه خدا بياشامم. اينك من حاضرم، مرا نزد
وقتي كه اينطور فرمود من هم ناچار «. حاكم ببر. هيچ كس تو را در اين كار سرزنش نخواهد كرد
امر او را اطاعت كردم و مطابق اراده اش عمل نمودم.
حضرت باب مسافرت خود را بي درنگ و بدون قيد و بند تا شيراز ادامه دادند. حضرت باب در جلو
مأمورين بدون غل و زنجير راه مي پيمودند، همه مجذوب آن بزرگوار گشته ون هايت خضوع را نسبت به او
مراعات مي نمودند. سحر كلمات مبارك، خصومت آنان را به آشتي و تكبر و نخوت را به تواضع و عشق مبدل
نمود. وقتي كه به شيراز رسيدند حضرت باب را به نزد حاكم بردند او را با هيكل مبارك با كمال رذالت و وقاحت
رفتار نمود و در حضور جمع به توبيخ و ملامت ايشان پرداخت و سپس ايشان را به ضمانت دائي مبارك آزاد
نمود. با وجود اينكه به حضرت باب اجازه داده شد كه به منزل برگردند ولي آزادي ايشان محدود بود و فقط
اعضاي خانواده و تعداد قليلي از ديگر نفوس اجازه ملاقات با هيكل اطهر را داشتند. در طي چندين ماه بعد علي
رغم كوششهاي حاكم و علما كه مي خواستند مانع نفوذ حضرت باب شوند روز به روز بر تعداد پيروان ايشان
افزوده مي شد.
با ازدياد شهرت و قدرت حضرت باب خشم و غضب حاكم نيز بيشتر شد و مجدداً امر به دستگيري ايشان
داد. اين بار حاكم قصد حيات مبارك را نمود اما در همان شب دستگيري مبارك، مرض وبا در شهر شيراز منتشر
شده و وحشت و اضطراب عظيمي سرتاسر شهر را فرا گرفت و در طي چند ساعت بيش از صد نفر از اين مرض
هولناك تلف شدند. يكي از مأمورين كه پسرش بطور معجزه آسا به وسيله حضرت باب شفا يافته بود دانست كه
انتشار اين مرض به اراده غالبه الهيه بوده و دست حق در كار است لذا به نزد حاكم رفته وتقاضا نمود حضرت باب
را آزاد نمايد. حاكم هم از ترس جان خانواده اش و ساكنين شهر حضرت باب را رها نمود به شرط اينكه شيراز راترك فرمايند. در پاييز ۱۸۴۶ بود كه حضرت باب به طرف اصفهان كه در شمال شيراز است عزيمت فرمودند. در
هنگام خداحافظي به جناب دائي فرمودند:
منتظر باش كه باز در كوههاي آذربايجان با يكديگر ملاقات خواهيم كرد. از آنجا تو را به ميدان فدا مي فرستم تا افسر شهادت بر سرگذاري. من هم پس از تو به همراهي يكي از بندگان مخلص و مقرّب خدا خواهم آمد و در جهان ابدي يكديگر را ملاقات خواهيم
نمود
چون حضرت باب به شهر اصفهان نزديك شدند به حاكم آن منطقه نامه اي مرقوم فرمودند كه براي
حضرتش منزلي تهيه نمايد تا به آنجا وارد شوند. بر عكس حاكم شيراز، او مردي خوش قلب و با انصاف بود و
چنان تحت تأثير ادب و فصاحت و بلاغت نامه قرارگرفته بود كه دستورداد بزرگترين پيشواي روحاني آن منطقه حضرت اعلي را در منزل خويش پذيرائي نمايد و نهايت احترام را مجري دارد.
در حين توقّف در اصفهان به تدريج شهرت حضرت باب در سراسر شهر منتشر شد و مردم دسته دسته براي تشرّف به حضور آن حضرت و استماع بيانات حكمت آميز ايشان مي آمدند. اما با ازدياد محبوبيت ومعروفيت ايشان حسادت علماء شهر برانگيخته شد زيرا مي ترسيدند كه مقام و قدرتشان را از دست بدهند. لذا به منظور القاء شبهات و برانگيختن ظن و گمان نسبت به حضرت باب به انتشار شايعات وافتراء مشغول شدند وچون با شكست روبرو شدند نقشه اي طرح نمودند تا ايشان را به قتل برسانند. حاكم كه ملتفت توطئه و نقشه هاي علماء بر ضد حضرت باب شد تصميم گرفت كه هيكل اطهر را به منزل خويش ببرد. در منزل پس از ساعتها مكالمه با حضرت باب حاكم بتدريج به عظمت ظهور ايشان پي برد و يك روز كه در حضور مبارك در باغ منزلش مشرّف بود عرضكرد:
خداوند به من ثروت زيادي عنايت كرده نمي دانم به چه راهي آنها را خرج كنم فكر كردم اگر اجازه بفرماييد، اموال خودم را در نصرت امر شما صرف نمايم و به اذن و اجازه شما به طهران بروم و محمدشاه را كه نسبت به من خيلي اطمينان دارد به اين امر مبارك تبليغ كنم حضرت باب به اين تراوشات مملو از عشق و ايثار چنين پاسخ فرمودند:
نيت خوبي كرده اي و چون نيت مؤمن از عملش بهتر است، خدا جزاي جزيلي به تو براي اين نيت مبروره عنايت خواهد كرد. لكن از عمر من و تو در اين دنيا اين قدرها باقي نمانده و نمي توانيم نتيجه اين اقدامات را كه گفتي به چشم خود ببينيم. خداوند در پيشرفت امر خود به اين وسائل و وسائطي كه گفتي اراده نفرموده مقصود را انجام دهد.نمي خواهد اين امر را به وسيله حكّام و سلاطين مرتفع كند.اراده خدا اين است كه به واسطه مساكين و بيچارگان و خون شهداء امر خود را مرتفع سازد. مطمئن باش كه خدا در آخرت تاج افتخار ابدي بر سرت خواهد گذاشت و بركات بي شمار بر تو نازل خواهد كرد. سه ماه و نه روز از عمر تو بيشتر باقي نمانده همان طوري كه حضرت باب پيش بيني فرموده بودند درست بعد از سه ماه و نه روز حاكم وفات نمود.
چند روز بعد از وفاتش جانشين او پيغامي به شاه در طهران فرستاد و جوياي آن شد كه با حضرت باب چه كند.
شاه دستور داد تاهيكل اطهر را پنهاني به پايتخت بفرستند و نيت داشت كه ايشان را زيارت نمايد. بنابراين به
همراهي مأمورين ، سواره حضرت باب به جانب طهران عزيمت فرمودند
در آن زمان صدراعظم ايران مردي خودخواه و بي كفايت و نالايق بود. او بسيار مي ترسيد كه اگرحضرت باب به طهران وارد شوند و با محمد شاه ملاقات كنند، مقام و موقعيت خويش را از دست خواهد داد. از اين جهت شاه را وادار كرد دستورش را تغيير داده و حضرت باب را به آذربايجان كه در شمال غرب مملكت قرار دارد بفرستد. وقتي كه حضرت باب به تبريز كه مركز آذربايجان است وارد شدند، به يكي از منازل معروف شهر برده شدند كه در آنجا تحت نظر باشند و عده اي از سربازان را به حراست آن محل گماشتند و به جز دو نفر از مؤمنين هيچ كس را اجازه نمي دادند كه به محضر مبارك مشرف شود و مردم شهر را هشدار داده بودند كه هركس براي ملاقات سيد باب برود تمام اموالش ضبط مي شود و خودش هم به حبس محكوم مي گردد. حضرت باب مدت كوتاهي حضرت باب مدت كوتاهي در تبريز اقامت فرمودند و بعد ايشان را به قلعه ماكو واقع در كوههاي آذربايجان كه محلّي دور از شهر است منتقل نمودند. مذهب مردم اين ناحيه با مذهب اكثريت اهالي كشور متفاوت بود. صدراعظم فكر كرد كه با فرستادن حضرت باب به دورترين نقطه ممكلت نفوذ مبارك تقليل يافته و امرشان بتدريج فراموش مي شود. اما او نمي دانست كه سراج امرالهي روشن گشته و هيچ دست بشري نمي تواند شعله آن را خاموش نمايد. به زودي عظمت و لطف و محبت حضرت باب ساكنين آن منطقه و مأمور قلعه را تحت تأثير قرار داد و نسبت به آن حضرت نهايت احترام و ادب را مجري مي داشتند. بتدريج از شدت رفتار و سختگيري مأمور قلعه كاسته شد و درهاي قلعه به روي تعداد كثيري از مؤمنين كه از اكناف ايران براي زيارت هيكل اطهر مي آمدند گشوده گرديد. حضرت باب در سجن ماكو كتاب بيان فارسي را نازل فرمودند اين كتاب از مهمترين آثار حضرت باب است قواعد و قوانين امر جديد در اين كتاب تشريع شده و واضح و آشكارا ظهور عظيم تري را بشارت داده اند و به پيروان خويش تأكيد شديد نموده اند كه جستجو نموده را بيابند. يكي از مؤمنين كه در آن ايام در ماكو زندگي مي كرد نزول بيان فارسي را چنين شرح مي دهد: در حين نزول آيات لحن زيباي حضرت باب در دامنه كوه به گوش مي رسيد و صداي آن بزرگوار منعكس مي گرديد. چه نغمه زيبايي بود و چه لحن مؤثّر روح افزايي، در اعماق قلب اثر مي كرد، موجب اهتزاز روح مي شد، هيجان غريبي در وجود انسان توليد مي نمود وقتي كه صدر اعظم فهميد كه حضرت باب محبوبيتي در بين مردم ماكو پيدا نموده اند و امرشان در سراسر مملكت در حال انتشار است، دستور صادر نمود هيكل اطهر را به قلعه چهريق منتقل نمايند. اما در آن محل نيز اهالي شهرهاي مجاور و مأمور قلعه مجذوب شخصيت حضرت باب گشتند. حتي بعضي از علماي سرشناس و معروف منطقه، امر جديد را قبول نموده و ترك مقام و موقعيت خود نموده و در زمرة پيروان حضرتش درآمدند. چون صدراعظم از خبر محبوبيت حضرت باب در چهريق مطلع گرديد، دستور داد فوراً حضرت باب را به تبريز ببرند. در آنجا حكومت مجلسي از پيشوايان روحاني ترتيب داد تا حضرت باب را محاكمه و مؤثّرترين راه را براي از بين بردن نفوذ ايشان اتّخاذ نمايند. در آن اجتماع علما و مأمورين حكومت سعي نمودند به نحوي از مقام حضرت اعلي كاسته و اهانتي بنمايند. اما بزرگي عظمت و شان و اقتدار حضرت باب غلبه نمود. ايشان در پاسخ سؤال آنان كه شما چه ادعايي داريد؟ سه مرتبه فرمودند: من همان قائم موعودي هستم كه هزار سال است منتظر ظهور او هستيد » و چون اسم او را مي شنويد از جاي خود، قيام مي كنيد و مشتاق لقاي او هستيد و عجلَ اللهُ تعالي فَرَجه بر زبان مي رانيد. به راستي مي گويم بر اهل شرق و غرب اطاعت من واجب است چند روز بعد از آن اجتماع حضرت باب را به چهريق منتقل نمودند. دشمنان اميد داشتند كه با آوردن حضرت باب به تبريز بتوانند ايشان را بر ترك ادعاي خود مجبور نمايند ولي بالاخره به اين نتيجه رسيدند كه تا ايشان در قيد حيات هستند غير ممكن است كه از نفوذ و انتشار امر مبارك جلوگيري شود./
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر